الي ...الي ...- هان؟- بيا ببين - بازرفتي دم پنجره بيا کنارزشته - برو بينم حياط شما هم زشت وخوشکل داره ؟- جون خودت گفتي وباور کردم ؟کي تو کوچه س؟- قرميا جون - همون گفتم يه چيزي هس نگو گلي دم دره - ماشين جديدخريده - کارشه دوسه ماهي يه بارعوض مي کنه.چه رنگيه ؟- بي ام وه مشکي - عزاي عشقشه - چه بي کار! - بيا بريم- نمي خوام - بيا بدبخت اخراجت کرده مي خواي پشت پنجره هم ببيندت ازخونه پرتت کنه بيرون ؟بيا بريم - دوش ندالم زوله؟- شميم!- باشه باشه ولي قول بده من به داداش گلت غذا بدم خب؟- باشه حالا بريم وارد آشپزخانه شدند .هردوبه کمک زهره خانم رفتند.ارميا واردآشپزخانه شد وبه همه سلام داد.مادرش باخوش رويي جواب داد واورا سر ميز ناهار نشاند تابرايش غذابکشد.- مامان پس بابا کجاس؟- حمام .گفت شما ناهاربخورين من دورميام ارمياباپوزخندگفت:- مگه چندسال حمام نرفته ؟زهره خانم به ارميا چشم غره رفت ولي ارميا آهسته به خواهرش گفت:- الميرا پاشو برو سروگوش آب بده ببين تنهاس؟- کي ؟- باباروميگم الميراپقي زد زيرخنده:- خاک توسرت ...بي تربيت شميم که حرفهاي آن دوراشنيده بود لب به دندان گرفت وروبه الميراسرتکان داد.- شميم جون لطف کن دوغ رو بريز توپارچ - چشم - چشمت بي بلا عزيزم .الميرا بشقاباروبيار غذابکشم- مامان چرا ارميا کمک نکنه؟تحفه س نشسته مارو ديد مي زنه؟ارميا گفت:- الميرا کتک مي خواي ؟- توخفه!زهره خانم که ازبحث وجدل بين بچه هايش ناراضي بود گفت:- بسه ديگه سرظهري کلمو خوردين ..برين بشينين ناهارتونو بخورين هرچهار نفرسرميز نشستندومشغول غذاخوردن شدند.شميم هرلحظه اي يک بارنگاهي به ارميا مي کرد وسرش راپايين مي انداخت.دلش مي خواست زودتر غذا ي ارمياتمام شود.باخيال راحت ليوان خودرا برداشت ونوشابه را سرکشيد.زهره خانم والميراهم آرام آرام غذامي خوردند......يکدفعه صداي سرفه هاي بلند وپياپي ارميا راشنيد.بالاخره غذايش راتمام کرده بود.ارميا تند تند سرفه مي کرد واشک چشمانش را پرکرده بود.دربين سرفه هايش به سختي گفت :- آب.. .آ..ب آتي...آتيش ....گرفتم الميرا سريع ليواني ازآب را به دست برادرش داد.ارميا تاته آن راسرکشيد.زهره خانم گفت:- چت شد مادر؟مگه چي خوردي ؟- دوغ رو کي درست کرده بود؟- من درست کردم - مامان جون اين وامونده که عين زهرمار مي مونه .چندتا قاشق فلفل ريختي توش ؟- خدامرگم بده من که نمک ريختم توش چطور فلفل دراومده؟الميراگفت:- خب حالا چيزي که شده ...اين ارميا هم زيادي شلوغ مي کنه غذاتونو بخورين ونگاهي به شميم کرد وباهم ريز ريزخنديدند.شميم بي خيال به خوردنش ادامه داد وهمين رفتارش باعث شد ارميا باشک به او نگاه کند.اززير ميز باپاشنه ي يکي ازپاهايش محکم برروي انگشتان پاي شميم کوبيد.شميم درحال غذاخوردن برنج توي گلويش پريدو سرفه هايش شروع شد.زهره خانم متعجب به آنها چشم دوخته بودو الميرا به کارهاي آن دومي خنديد.- بيا شميم جون بيا آب بخور مادر- نه ممنون خوب شدم نمي خواد- ارميا توخوبي ؟- بله مامان جون بهتر ازاين نميشمنگاهي به شميم کرد وخنديد.شميم زير لب گفت:- رو آب بخندي ايشاالله !- مامان دستت دردنکنه - نوش جونت عزيرم ...ارميا ...بازکجا ميري؟- همين جام فعلا هستم عصر بيرون کاردارم الميرا سريع گفت:- گلي جون ما فردا کلاس داريم مياي ببريمون؟- الميرا داري رو اعصابم راه ميريا هيچيش نمي گم بازتکرارمي کنه - ببخشيد ببخشيد ديگه نمي گم مياي صبح پيشمون ؟- نه .همين کم مونده ديگه سرويس بچه مردسه ايا بشم !- بدجنس ارميا بدون توجه به الميرا ازآشپزخانه بيرون رفت.شميم به قيافه پکر الميرا نگاه کرد وهمانطور که ظرفهارا جمع مي کرد گفت:- ناراحت نشو خوشکلم واحدارو ساختن برااين روزا ..پاشو بيا کمکم ظرف آبکش کن باکمک هم ظرفهارا شستندو شميم الميراومادرش رابيرون فرستاد تا خودش براي آنها چاي بريزد.- زحمت کشيدي دخترم - زحمتي نيس زهره خانم وظيفمه ارميا خنديد:- اينوخوب اومديزهره خانم به ارميا چشم وابرو بالا دادوشميم دور ازچشم او به ارميا شکلک درآورد.- بفرمايين - مرسي شميم جون بيا بشين پيش من - چشم آقاارميا شما چاي نمي خوايين؟- کي گفته نمي خوام ؟چرا بياري مي خورم زهر خانم گفت:- ارميا؟تو کي چاي خور شدي مانمي دونستيم - از روزي که توشرکت اين مش کريمو استخدام کردم ساعتي نشده که به جاي نسکافه برام چاي نيورده باشه چلمون کرده به خدازهره خانم به شميم که ايستاده بود نگاه کرد وگفت:- دخترم چرا همين جور واستادي وسط سالن برو چاي شو بده بيا بشين شميم به سمت ارميا قدم برداشت وراه افتاد...ارميا با لبخند وخيره خيره به قدم هاي او چشم دوخته بود ..قدم هايش را آهسته مي شمرد:- يک .....دو .......دو....بيا ديگه ...آها ...سه حالا وهمان موقع شميم بين زمين وآسمان معلق شد وبعدهم با کمر محکم به زمين خورد.صداي خنده ارميا بلند شد.زهره خانم وارميا بانگراني به سمت شميم رفتند واورا بلند کردند.الميرابه برادرش گفت:- اي بميري ايشالله کارتوبود نه؟ - به من چه ؟رو زمين صاف صاف داره راه ميره خودش کوره- ارميا خجالت بکش - چشم مامان جونم ديگه چي بکشم ؟شميم دستش را روي کمرش گذاشته بود وازجايش بلند شدوروي مبلي قرارگرفت.ارميا هنوز ته مانده اي ازخنده رابرلب داشت .شميم چپ چپ نگاهش مي کرد واو پيروزمندانه مي خنديد.- اي واي مامان بيا ببين رو سراميکا روغن ريخته- روغن کجا بوده الميرا؟وسط سالن پذيرايي!الميرا به برادرش چشم دوخت وبا صدايي که فقط خودش بشنود گفت:- پسر اَلدنگ خجالتم نمي کشه ارميا عصباني ازاتاق پدرش بيرون آمد ودررا محکم بهم کوبيد.بدون اينکه چيزي بگويد ازسالن خارج شد.- مامان اين چش بود؟زهره خانم بدون اين که به الميرانگاه کند خيره به دراتاق گفت:- نمي دونم واللهالميرا وشميم نگاهي معنا داربهم انداختند وبه دراتاق اقافريد چشم دوختند.الميرا با اشاره به شميم گفت:- توبرو شميم متعجب ناخن اشاره اش راروبه خودش گرفت وآهسته گفت:- من ؟!الميرابي حوصله تاييد کرد ومرتب با چشم وابروبه اشاره مي کرد که برود.شميم باترديد ازجايش بلند شد واززهره خانم عذرخواهي کرد وبه طرف اتاق آقافريد رفت .هنوز هم نمي دانست مي خواهد چه بگويد...درزد و وارد شد .آقاي دادفر پشت ميزش نشسته بود .سرش را به پشتي صندلي تکيه داده بود وچشمانش بسته بود.- عموچشمانش رابازکرد وبه شميم نگاه کرد.لبخند زد وگفت:- بيا بشين دخترم - ببخشيد اگه بدموقع مزاحم شدم - مراحمي عموجون شميم روي مبل تکي روبروي آقافريد نشست وساکت به اوچشم دوخت.(شميم بدبخت حالا مي خواي چه گِلي به سرت بگيري؟اَي خدا عجب غلطي کردم به حرف اين الميراي گور به گور شده کردم !الان ميگه اين دختره هم خل وچل ازآب دراومد!)- شميم - بله ..بله عموجون - کاري داشتي ؟- بله ..نه يعني بله آقا فريد ساکت ومتعجب به اونگاه مي کرد .شميم مستاصل ازحرف زدن ساکت شد وسرش رازيرانداخت.- چرا هول کردي ؟- نِ...نمي دونم - اگه چيزي هس که مي خواي بگي بگو راحت حرفتوبزن - نه نه .....هستا ولي الميرا ..عمو الميرا گفت که ..گفت که ...ساکت شد وبه آقا فريد چشم دوخت .آقاي دادفر خنديد وگفت :- امان ازدست اين الميراي فوضول شميم لب به دندان گرفت وگفت :- ببخشيد- عيب نداره عزيزم اون هميشه کنجکاوه.الانم که بزرگ شده دست ازفوضولياش برنمي داره ازبچگي دوست داشت سرازکار همه دربياره .حتما حالام تورو فرستاده بفهمي بين ومن شايان چه بحثي بوده ؟شميم خجالت زده سرش را زير انداخت .آقاي دادفر ادامه داد:- ولي اين دفعه رو خوب کاري کرده چون من باتو يه کارواجب دارم - چه کاري؟- گوش مي کني؟- مشتاق شدم - خيله خب ببين شميم خانم ارميا توي شرکت به يه مشکلي برخورده که اين مشکل فقط وفقط به دست خودش حل مي شه اما اون به هيچ صراطي مستقيم نيس اصلا نمي خواد بفهمه چه موقعيتي براشرکت پيش اومده فقط حرف خودشو مي زنه آقا فريد ساکت شد تا تاثيرحرفش را درصورت شميم ببيند.(حالا اينا که عمو گفت به من چه دخلي داره ؟وويييي... نکنه برشکست شده پول نداره بخواد ازخونه بيرونم کنه ؟...مث اينکه بايد به جا گِل...خشت بگيرم سرم !)- شميم حواست کجاس؟- همين جا بفرمايين شما- من ازارميا خواستم ازدواج کنه ولي اون انگار مغزخر خورده !شميم باسردگمي به آقافريد چشم دوخت.(چي مي گه اين ؟البته درمغز خر خوردن پسرش که شکي نيس ولي من اين وسط چيکارم ؟) - بذار برات واضح توضيح بدم .شرکت ارميا قراره بايه شرکت ترکيه اي قرار داد ببنده .اين قراردادم اگه بسته شه شرکت رو به موقعيت خيلي خوبي مي رسونه هم سود خوبي داره هم اينکه مهندساي مجربي برامون مي فرستن .قرار براين شده که موقع انجام قرارداد رئيساي شرکتا توي ترکيه هميدگرو ملاقات کنن.حالام ارميا مي خواد بره فقط مونده يه مشکل...(عمو جون بازکه زدي جاده خاکي !نکنه من دوزاريم کجه ... شميمي همينه که تودبيرستان نمي تونستي رياضيتو پاس کني ديگه !)- چه مشکلي ؟- راستش مشکل اينه ارميا مجرده يعني انجام اين قرارداد مشروط به متاهل بودن روئساي دوشرکته (دِ بيا ..چي فک مي کرديم وچي شد؟ من چيکارم پس؟هه هه هه سيب زميني !)- عموحالا مي خوايين چيکار کنين ؟يعني قيد قراردادرو زدين ؟آقا ارميا خيلي عصباني بودا- مي دونم دخترم مي دونم .براهمين مي خواستم باتو صحبت کنم ...من مي خوام ...ببين دخترم فقط مي خوام يه پيشنهاد بهت بدم مختاري هرجوربخواي جواب بدي..تو..تو با ارميا ازدواج مي کني؟سرش را درون دستهايش گرفت .....انگارچيزي مانند پتکي سنگين روي سرش خورده باشد.باورش نمي شد ..ارميا ..ازدواج با او..ارميا عاشق بود... دل شکسته ...يه عاشق وفادار ..يه زخم خورده ...ياشايدم يه انتقام گيرنده...سرش راتند تند به طرفين تکان مي داد.آقاي دادفرنگران ازجايش بلند وشد وبه سمتش آمد:- شميم حالت خوبه ؟شميم جان ...بذار برات آب قندبيارم - نه ...نه عمو خوبم ..بذارين ..بذارين ..برم برم اتاقم به کمک آقاي دادفر بلند شد وبيرون رفت.زهره خانم والميرا باديدن حال او به سمت شميم دويدند.شميم با کمک الميرا به اتاق خودش رفت وروي تخت دراز کشيد.هنوز گيج بود وسرش مانند وزنه اي سنگين روي بدنش سنگيني مي کرد .صداي الميراراشنيد که مي گفت :- ميگم اين اتاق باباي ما تونل وحشته هرکي ميره داخلش دپرس ميادبيرون ؟- برو بيرون بذار کله مرگمو بذرام - چته تو؟- الي خواهش مي کنم - نمي گي ؟-............- باشه نگو ...فقط خداکنه اين خوابه تاثير داشته باشه آقافريدازسرميز صبحانه بلند شد.- خدافظ خانم شميم جان خدافظ - عمو- جانم ؟- يه لحظه صبر کنين باهاتون کاردارم - باشه پس تامن ماشينوبيرون مي برم تو بيا - چشم زهره خانم گفت:- چي شده اتفاقي افتاده ؟- نه زن عمو مي خوام درباره شرکت باعمو صحبت کنم - آها...ترسيدم مشکلي برات پيش اومده باشه - چيزي نيس بااجازه من رفتم خدافظ- به سلامت عزيزم - الي خدا فظالميرا که تازه ازدستشويي بيرون آمده بود گفت:- دانشگاه چي؟- اون که دوساعت به ظهره تااون موقع ميام - خب يهو نمي رفتي ...گلي بازاخراجت نکنه شميم آهسته به طوري که فقط الميرابشنودگفت :- گلي غلط مي کنه باي باي - باي ازحياط بيرون رفت وسوار ماشين شد.- مي ري شرکت- بااجازتون - پس تواين مسير که مي رسونمت حرفامونو مي زنيم - هرجور شما بخوايين - مي شنوم - مي دونين چيه عمو..من ....من فکرامو کردم -آقا فريد باچشماني گشاد به شميم نگاه کرد:- يک شبه ؟يعني ارميا ارزش يک هفته فک کردنم نداشت؟- زود قضاوت نکنين .من گفتم فکرامو کردم نگفتم که جوابم چيه - پس چي مي خواي بگي ؟- اگه ...من بخوام بااون ازدواج کنم ..من مي خوام بيشتر بدونم ..يعني نظر خودشو..منظورمو مي فهمين ؟- کاملا - يه چيز ديگه،ميشه بگين چرا شما بااين که ارميا باازدواج بامن مخالفه ازمن خواستگاري کردين ؟- من به اون درمورد ازدواج باتو چيزي نگفتم درواقع فقط پيشنهاد ازدواج بايکي رو بهش دادم اونم مخالفت کرد مي خواستم اول نظر تورو بدونم بعد به اون خبربدم - اگه اون نخواد چي؟- مي خواد- ازکجا مطمئنيد؟- چي مي خواي بدوني شميم ؟- اون عاشقه - الميرا بهت گفته ؟- بيشتر خود ارميا- چطور؟- رفتاراش شعراش خوندنش کمي ام راهنمايي الميرا- خوبه خوبه - پس بااين حساب من بايد چي جواب بدم ؟- اينو من بايد ازتو بپرسم دختر خوب...درضمن بهت بگمارو اين عشق وچرت وپرتايي که ازاون دوتا برادر خواهر فهميدي حساب بازنکن اينا عشق نيس خاميه جونيه بي عقليه (باشه باشه نزن خودتو!)- من فکرامو کردم - زود تصميم گرفتي دخترم ..هنوز تارفتن ارميا چندماه وقت داري .نمي خوام اجبارت کنم بااون ازدواج کني ولي اون اونجوريم که تو فک مي کني بد نيس- عموجون من جوابم مثبته شما مي گين چندماه وقت داري ؟آقاي دادفر بادهاني باز به او خيره شد.- يک شبه که جواب مثبت نمي دن - من دادم ..شايد توگينس ثبت شدمعروف شديم !- درست تصميم بگير شميم جان اين چه مسخره بازيه درآوردي ؟اصلا من غلط کردم به تو گفتم نمي خوام باعث بدبختيت بشم .اگه فردا پس فردا يه چيزي شد نمياي بگي عمو تواين نون رو توکاسه من گذاشتي ؟- خب نه ديگه وقتي خودم بخوام وخودم زود جواب بدم ديگه به شما کاري ندارم که - دليل عجلت چيه ؟- فک کنين ....فک کنين ..که ..که ..دوسش دارم آقافريدآهي کشيد وديگر چيزي نگفت.- عمومن ديگه پياده مي شم- برو عزيرم - خدافظ...اِ راستي من امروز ارميا رو توجريان مي ذرام- چي ؟- نگران نباشين خوب خواستگاري مي کنم - شميم - خدا فظ خدافظ ...آقاي دادفر باحيرت به او که وارد شرکت مي شد نگاه مي کرد زيرلب گفت:- خدايا خودت به خير بگذرونشميم پشت ميز کارش قرارگرفت .سرش رابالا کردونگاهي به سقف انداخت ( اِ اونجا که خدانيس ؟خداجونم کوشي؟خاک توسرت شميم ..استغفرالله ..غلط کردم اوس کريم خودت کمک کن امروز رو باهم به خير کنيم )کيفش راکنارش گذاشت .رايانه را روشن کرد وبه دراتاق ارميا چشم دوخت.(شميم فکرشو هم مي کردي تويه روز ازاين اُعجوبه خواستگاري کني؟ همين جوري مي خواد ازخونه وشرکت شوتم کنه ،خواستگاري کنم چي ؟اوس کريم بازم تو ...هواي مارو داشته باش که امروز بدجور هوا پسه)ازروي صندليش بلند شد وبه طرف آبدارخانه رفت .به مش کريم سلام داد وبعدازگرفتن دوفنجان قهوه به اتاق ارميا رفت.- سلام رئيس- هه ..آفتاب ازکدوم سمت دراومده ؟رئيس؟- شما هيچ وقت بلد نيستين جواب سلام بدين ؟- هروقت من نظر خواستم تو ابراز وجود کن !- اَي .......حيف که شرکته وتورئيس وگرنه نشونت مي دادم - بازکم آوردي - توخوابت ببيني -چاي برا من آوردي؟- نه براخودم - جدي ؟پس چرادوتاس؟- من دوتا مي خورم عيبه ؟- عيب که نيس منتها مي خوام بدونم چرا آوردي تو اتاق من بخوري ؟خب سرجات مي نشستي ديگه !ارميا بعد ازاين حرف خود زد زيرخنده وشميم که حسابي عصباني شده بود براي کنترل خشم خود دستانش رامشت کرد.وگفت:- نوبت منم مي رسه - نون واييه ؟- بامزه شبا توجوراب مي خوابي ؟- نه توشيشه سرکه - يه گوله نمکي !ارميا بلندترخنديد.- اصلا نميخواد قهوه بخوري يخ کرد من رفتم - مگه نگفتي چاي؟- دروغ گفتم - بيارببينم -نمي خوام - بامن لج نکن بدمي بيني - بيشين - درست حرف بزن من رئيستم - بيا اين قهوه هارو بخور رئيس جون من که اصلا حوصلتوندارم - بهتر قهوه هاراجلوي او گذاشت که ارميا گفت:- هميشه ازاين کارابکن خوشم ميادآبدارچي مي شي- گرصبر کني زقوره حلوا سازي من اگه رئيس تو نشدم تواسممو عوض کن - يواش برو ماهم برسيم ....ازخود راضي - مي بينيم - حالا چيکار داشتي ؟شميم که دستگيره ي دررا گرفته بود تا ازاتاق خارج شود برگشت وگفت:- درمورد ازدواج توارميا درهمان حال که قهوه اش رامي خورد باشنيدن اين حرف به شدت به سرفه افتاد.شميم پوزخند زدوگفت:- اينو به خدا..به پا خفه نشي بچه تازه اسمشوآوردم !- حرف نزن - باشه پس باي.....- صبرکن ببينم - هان؟- هان و...لا اله الا الله يه حرف که مي زني تاآخرشو برو- نمي خوام - شميم داري عصبانيم مي کنيا؟- خب عصباني شي که چي ؟- اون دررو ببند بيا تودرست حرف بزن ببينم چي مي گي- يه کم التماس کن ارميا خنده اش رابه زور کنترل کرد وسرش رادرون دستهايش گرفت .شميم گفت :- خوب گوش کن چي مي گم ..نازنيا ..زبون نريز...ادا اطفار اومدي هم چين بااين دستم مي زنم تودهنت کف بالا بياري..ارميابا دهاني بازبه او چشم دوخته بود توي عمرش هم چنين دختري را بااين روحيات واخلاق نديده بود...- اينو اينو ...دهنتو ببند زشته ،مثلا بيست وسه سالته ها؟ نچ نچ داره آب از دک ودهنت آويز مي شه يه ازدواج که انقد ذوق نداره!موضوع ازاين قراره که شرکت شما درحال ورشکسته واحتياج به يه حامي داره که اونور آب تشريف دارن .جنعاب عالي هم که به عنوان رئيس بايد پاش بري اونجا قرارداد ببندي ..خلاصه بايد بري وخودتو باباتو ننتو خواهر وهمه رو ازنابودي نجات بدي وگرنه هيچي ديگه همش يعني همه اين دم ودستگاه ها تموم ميشه ..حالا شرطشم ازدواج توئه اگه متاهل باشي مي توني بپري اونور..- باهوش همه اينارو که مي دونستم - اِ؟خب عيب نداره بقيه شو گوش کن..پدرشماهم براتون يه دختر متين باوقار خوشکل طناز نجيب اصيل وکيل ....- وااااااااااااااااي بقيه شو بگو- بقيه ش؟هان چيزه ..اين دختره رو باباتون پيداکرده .ازش خواستگاري کرده دختره هم قبول کرده الانم توشرکته صداي فرياد ارميا بلند شد:- چي خواستگاري کرده ؟بدون خبر دادن به من؟- کجايي عمو دختره اومده اينجا- اينجا؟شرکت ؟- نه پس قبرستون!- برو ردش کن - نميشه که - چرا؟- آخه اينجا کارمي کنه ارميا باچشماني ازحدقه درآمده گفت:- ازکارمنداي شرکت؟- اوهوم - خانم يزداني ؟- نه - خانم احمدي؟- نه - حسيني؟- بازم نه- سارمي خودشه آره ؟- نه اصلا- ديگه مجرد نداريم...(عذر مي خوام پس من اينجا بوقم؟؟؟؟)ارميا کمي مکث کرد وبعد باشتاب نگاهي غضب آلود به شميم کرد.آنچنان باعصبانيت ازروي صندليش بلند شد که صندلي يک متر دورتررفت.شميم که موقعيت رابد ديد باسرعت فرارکرد که ارميا خودش رابه اورساند وراه رابراو سد کرد.- کجا؟تازه داريم نتيجه مي گيريم - مي خوام برم - دختره کيه ؟- دخترباباش - اِ.....؟- اُ.......ارميا دادزد:- جواب منو بده دختره کيه ؟- يه بنده خدا اصلا غلط کرد جواب مثبت داد.- برو بهش بگو- باشه برم - کجا مگه من مي ذارم ؟- ديگه چيه ؟- خودش بايد بگه - خودش غلط مي کنه - شميم اگه نگي براچي جواب مثبت دادي خداشاهده بلايي سرت ميارم مرغاي آسمون به حالت زاربزنن - برا...براپولش - پولش؟- نه پس براقيافه مشنگ تو!!!- مطمئني بابام بهت مي ده ؟- اون به تو ربطي نداره - برو بيرون- خودم مي خواستم اول همين کارو کنم ..... - من نميرم - به حرفاي من اعتماد نداري؟- دارم ..به خدادارم ولي..- ولي چي ؟- اون منونمي خواد- به همين دليل مي خوام بري - که اذيتم کنه ؟- اگه دوسش داري تاآخرشو بروشميم خجالت زده سرش رازير انداخت.وگفت:- نميشه هيچ وقت نميشه - اگه توبخواي ميشه - اون عاشق يکي ديگه س.همين جوري ام باعقد کرنمون مخالفه چه برسه به اين که بخوام باهاش زندگي کنم - عقد که ازشرايط قراردادم هس مجبوره، اونا صيغه واين چرتارو قبول ندارن ..راضي کردنش بامن - مي ترسم عمو- خدا با همه اس عزيزم * * * - بااجازه ي بزرگترا وعمو وزن عمو بله ...صداي کل ودست زدن دفترازدواج را پرکرده بود.الميراوزهره خانم جلو آمدند وصورت شميم رابوسيدند.شميم خوشحال ازآنها تشکرکرد وهديه هايشان راگرفت .ارميا باصورتي اخمو وناراحت کنارشميم نشسته بود.بعدازامضاکردن دفاترواسناد ازدواج آقافريدجعبه ي حلقه اي رابه سمت ارميا گرفت تاآن رابه دست همسرش بيندازد اما اوبي حوصله محضر ازدواج راترک کرد .شميم ازشدت بغض سرش رازير انداخت وبا دامن لباسش بازي مي کرد.زهره خانم حلقه راازشوهرش گرفت ودردست عروسش کردوگفت:- مبارکت باشه عروس قشنگم ..شميم خانم ..ببينمت سرتوبالا کن شميم سرش رابالا کرد وبا ناراحتي خودش رادرآغوش زهره خانم رها کرد.- توکل کن ...فقط ازش بخواه ..آرومت مي کنه * * * - اوف.....ازنفس افتادم .ارميا..- هان ؟- بيا اين ساک رو ببرمن نمي تونم بيارمش - به من چهشميم باحرص ساک راروي زمين کوبيد وازپله هاي ساختمان بالا رفت.ارميا بي خيال درحال بالا رفتن بود.بازويش راکشيد واورا ازپله ها پايين کشيد.ارمياگفت:- هوي...وحشي- خودتي ..بيا ساکموببر- ولم کن کَنه..نمي خوام مگه نوکرتم بازور دستش راازدست شميم بيرون کشيد ودوباره بالا رفت.شميم بادرماندگي به سمت ساک خود رفت وپله پله آن رابالا کشيد.به درخانه ارميا رسيد وبايکي ازپاهايش درراجلوهل داد ووارد شد.سالني تقريبا بزرگ وزيبايي راپيش رو داشت .کف آن ازسراميک هاي سفيد وبراق بود و روي آن هارا بايک قاليچه ابريشم پوشانده بودند.درآخر سالن شومينه اي قرارداشت وروبروي ان يک تک صندلي چوبي.ازديگر وسايل خانه دودست مبل بود وپرده هايي حرير ويالان هاي مشکي .دواتاق درسمت راست قرارداشت وآشپزخانه اي کوچک باتمام وسايل لازم درسمت چپ سالن بود.هنوز محو آن خانه بود که ارميا ازيک اتاق بيرون آمد.- اتاق تو اينه به اشاره دست ارميا به طرف اتاقش رفت وگفت :- باشه ساکش رابرداشت وبه اتاق رفت.تمام وسايلش رادرکمدوجا لباسي جاداد.نگاهي به دور وبر اتاق انداخت وبعدبيرون رفت.ارميا نبود.به آشپزخانه رفت وبعدازکمي گشتن درکابينت ها ويخچال شروع به غذادرست کردن کرد.(اون که آدم نيس واسه ماغذابده ..خودمون بايد به فکرشکم باشيم . شميم جونم ديگه خانم خونه شدي!)تاآخر شب که ارميا به خانه برگشت شميم خودش راباتلفن زدن به الميرا وديدن فيلم هاي تلوزيون وگوش دادن آهنگهاي لپ تاپ او سرگرم کرد.ساعت نزديک دوازده بود که برق ها را خاموش کرد وبه سمت اتاق ارميا رفت.خودش راروي تخت دونفره او رها کردوبه زير پتوخزيد.(هه هه هه !ارميا خان هرکي دير برسه بايد رو زمين بخوابه شب خوش شميم جون!)نيمه هاي شب بود که ارميا به خانه بازگشت . باديدن چراغهاي خاموش زيرلب گفت:- دختره بي عقل وارد اتاق شد ودررابست.شميم ازسروصداي اوبيدارشدو چشمانش رابه زور باز کرد .درتاريکي ارميا راديد که پيراهنش راعوض مي کند..عضلات مرانه اش .....لب گزيد وچشمانش راروي هم گذاشت.ارميا به تخت نزديک شد وروي آن خوابيد.دستش را دراز کرد تاپتورا روي خود جمع کند که يک دفعه کمرشميم دردستانش قرارگرفت.شميم که ازترس نفس بند آمده بود خودش رابه خواب زد.ارميا که متوجه او شده بود آهسته گفت:- چشاتو بازکن شميم هم چنان چشمانش بسته بود.ارميا تکرارکرد:- گفتم چشاتو بازکنمقاومت کرد وقصدبازکردن چشمهايش رانداشت.صداي بلندوعصباني ارميا راشنيد:- با تو امبا ترس چشمانش رابازکرد ومانند بچه اي که مي ترسد مي لرزيد.ارميا که متوجه لرزيدن اوشده بود گفت:- چته ؟- هيچي - ترسيدي؟- نه - باشه ...پس ..شميم حرفش رابريد :- من فک کردم شب نمياي خونه- آها ..پس برو بيرون اين جا اتاق منه - نمي خوام - جدي ؟حرفي نيس- توهيچ غلطي نمي توني بکني - اينو تو تعيين مي ني ؟- نه اينو عشقت تعيين مي کنه تو جز عشقت کسي رو نمي بينيارميا ساکت شد.شميم که دستش را خوانده بود دردلش به خود آفرين گفت روي پله اي نشستند و از بالا درآن تاريکي سالن ارميا را تماشا کردند. کنار پنجره نشسته بود ودستان مردانه اش راروي تارهاي گيتارحرکت مي داد.شميم صورت اورا نمي ديد اما نوري که ازپنجره برروي موهاي زيباي ارميا تابيده بود دلش رالرزاند.صداي گيراي ارميا فضاي خانه ي بزرگ آقاي دادفر رافراگرفته بود:زبونم لال نکنه عاشق شدي چي شده باز داري بد تامي کنيبگو چي شده عزيزم که داري پيش عالم منو رسوا ميکنيچرا چشمات ديگه حرفي نداره که توي چشماي من زل بزنهزبونم لال نکنه حقيقته عشق من مي خواد ازت دل بکنهزبونم لال نکنه يکي داره جاي من رو توي قلبت مي گيره نگونه توخوب مي دوني عزيزم نباشي ازغصه عشقت مي ميره لااقل بگو چرا مي خواي بري به خدا هر چي بگي ميشم همون هرچي مي خواي بگو به عشق من فقط به همون خدا نگو پيشم نمونزبونم لال نکنه يکي داره توي قلبت جاي من رو مي گيره نگونه توخوب مي دوني عزيزم نباشي ازغصه عشقت مي ميرهآهنگ تمام شد ودستان ارميا ازروي تارهاي گيتار بازايستاد.الميرا باترس دست شميم راگرفت واورا بالا کشاند.شميم که دوست نداشت برود دستش راکشيد اما آهسته حرف مي زد:- مي خوام برم پيشش چشمهاي الميراچهارتا شد:- چي ؟- همون که شنيدي - مي خواي بري پيش اون چه غلطي کني؟- مي خوام بگم بازم بخونه- تو مي دوني اون الان چه حاليه ؟بدبخت بري اونجا سکه ي پولت مي کنه اون الان هيچي نمي فهمه - جهنم ..من..مي ...رم الميرادست شميم رامحکم گرفت تامانع رفتنش شوداماشميم به زورازپله ها سرازيرشد والميرا که نزديک پرت شدن بود دست اورا ول کرد ونرده ها را گرفت تاسقوط نکند.زير لب به شميم بدوبيراه گفت:- احمق ديوونه باترس ولرزدرهمان بالاي پله ها تماشاگربود.ازاضطراب تند تند ناخن هايش را مي جويد .شميم بي خيال راه مي رفت تا به نزديکي ارميا رسيد پشت سراوقرارگرفت وايستاد.لحظه اي بعد شروع کرد به دست زدن .ارميا باتعجب به عقب برگشت وباديدن قيافه ي خندان شميم خشمش رافرو خورد.- آفرين خيلي زشت خوندي !ارميا باصداي گرفته وخش داري گفت:- بروتواتاقت - واگه نرم ؟- گفتم برو - يه آهنگ ديگه بزن بعدمي رم - نه - خواهش مي کنم فقط يه دونه - نميشه - چرا؟ارميا کلافه وعصباني دستي ميان موهايش کشيد وباصدايي که عصبانيت درآن موج مي زد گفت:- چون من ميخوام چون دوست ندارم آهنگ بزنم چون داري عصبانيم مي کني پاشو برو- نمي خوام زوره ؟ارميا آنچنان نگاهي به شميم کرد که شميم ناخوداگاه ازآن همه جذبه ترسيد وته دلش خالي شد.اما بي خيال نگاهش کردتاشايد او ازرو برود.باديدن پارچ آب روي ميز چشمانش برق زدولبخندي شيطان روي لب هايش نشست.دستش را دراز کرد وپارچ را برداشت اما قبل ازآن پرسيد:- رئيس جون نمي خوني ؟- نه نه نه - آب چي نمي خواي؟- نه - نکمه وپارچ رابلند کرد وازسرتاپاي ارميا فروريخت.الميرا که ازبالا اين صحنه را مي ديد ازترس دستانش راروي دهانش گرفت تا جيغ نکشد.ارميا که ازاين رفتارشميم به شدت عصباني شده بود درحالي که ازسرولباسش آب مي چکيد دندانهايش را محکم روي هم فشارداد تا فرياد بکشد که صداي خنده ي شميم بلندشد:- چه خوشتلي قرميا جون ...عين موش آب چکيده ها!ارميا جلوآمد وباخشم يقه لباس شميم راکشيد واورا کمي بالا آورد.شميم احساس خفگي مي کر وازترس زبانش به سقف دهانش چسبيده بود.نزديک بودن صورت هردويشان باعث مي شد که شميم درچشمان طوسي ارميا خيره شود .مانند اين که ازدوگوي طوسي رنگ آتش زبانه مي کشيد.تحمل غم پنهان چشمهايش را که باخشم آميخته بود رانداشت ...چشمانش رابست که ........... صداي فرياد ارميا برسرش هوارشد .- ديگه نمي خوام ببينمت فهميدي؟نمي خوام ريختتو...ازجلو چشمام گمشو ...گمشو... دستانش را شل کرد وشميم رابه کناري هل داد.شميم چشمانش را بازکرد .ارميا رفته بود ...چشمانش شروع به سوختن کرد.اشکانش سرازير شدند ...دلش شکسته بود ..چشمان طوسي ...غم پنهان ...عشق وشکست ...کلماتي بود که تند تند درذهنش تکرار مي شد...چشمان ارميا وتصوير صورت زيبايش مانند پرده سينما ازجلوي چشمانش رد مي شدند.........چشمانش را باز کرد .الميراوارد اتاق شد.- بيداري؟- آره ساعت چنده ؟- بخواب تازه يه ربع به ظهرهشميم ازجا پريد.- چي ؟يه ربع به ظهر؟شرکت ...شرکت ..ديرم شده ..چرا بيدارم نکردي؟الميرا دست به کمرزد وطلب کارانه نگاهش کرد.شميم گفت:- چته ؟- که مي خواي بري شرکت ؟ - خب آره - به سلامت - تو هم مخت تاب برداشته هاازروي تخت بلند شدوبرس روي ميز آرايش رابرداشت .جلوي آينه ايستادو موهايش راشانه زد...اولين برس...دومين ..سومين برس ...يکدفعه دستش ازحرکت ايستاد.(....زبونم لال نکنه عاشق شدي....رئيس جون نمي خوني ....چه خوشتلي قرميا جون...نمي خوام ريختتو ببينم ...گمشو...ازجلو چشام گمشو......) برگشت وبا حالتي که بيشترشبيه گريه کردن به الميرا نگاه کرد.- هان..حالا دوزاريت گرفت آره؟توچقد مخي آخه- حالا چيکارکنم؟- چيو؟- لِئوناردو داوين چيو! شرکتو مي گم- هيچي ديگه ازبيست متريشم رد نشو- يعني اخراج؟- آره ديگه شميم خودش را روي تخت انداخت وشروع به گريه کرد.الميرا که هم دلش سوخت وهم خنده اش گرفته بودگفت:- پاشو جمع کن ديوونه شوخي کردم شميم سرش رابالا کرد وهمانطور که دماغش رابالا مي کشيد گفت:- مرض داري؟- يه هم چين چيزي- يعني اخراجم نکرده ؟پس چراصبح بيدارم نکردي برم شرکت - اخراجت نکرده اما فک کنم اگه امروز مي رفتي حتما اخراج مي شدي- چرا؟- خب هنوز عصبانيه تا مي ديدت پرتت مي کردبيرون - يعني اگه فردا برم اخراجم نمي کنه؟- زهرمارتوهم مگه من تو کله پوک اونم که همه چيو بدونم - اگه ازکاربي کار بشم ؟چه غلطي کردم ديشب - همون ديگه خري خر- چرا ديشب انقد عصباني بود؟- شکست - عشق؟(پ نه پ شيشه !)- اوهوم - چندوقته ؟- چيو چندوقته ؟- شکستش - حدودا يکي دوسال - چرااينجور ي شد؟- شرمنده که ازجواب دادن معذورم خواستي ازخودس بپرس انقدم قشنگ جواب مي ده !- مي ترسي برم جاربزنم ؟- نه ..باورکن قسم خوردم ..من پيش اون خيلي خوش قولم - باشه عيب نداره - ببخشيد شميم جون - باشه توهم .ميگم چرا اين داداشت شعرتکراري مي خونه ؟مگه خودش شعر نمي گه ؟- نه ولي قبلا با يکي ازدوستاش که شاعر بود کار مي کرد اون براش شعر مي گفت ..فقط وفقط هم براي عشق ارميا ..ارميا سفارش مي کرد واون شعر مي ساخت ..ازوقتي اون دختر احمق ..منظورم عشقشه ..زد تو ذوقشو ودفتر شعراشو جلوش پاره کرد ..ارميا ديگه ازهرچي شعرواين چيزا بود برگشت ..اصلا ديگه طر اينجور چيزا نمي ره ..قسم خورده ديگه هيچ وقت احساسي نباشه ..حقم داره اون همه عشقش به بازي گرفته شد...ازاون وقت به بعدم به اصرار احسان دوستش بود که موسيقي رو کنا نذاشت وگرنه اون مي خواست ازهمه چيز دست بکشه ...بااين همه هنوزم عاشقشه ...شميم ازشدت ناراحتي لب زيرينش را گاز گرفت.دلش براي آن همه عشق دگرگون مي شد.به زور لبخند زد .- بي خيال الي جون ايشالله همه چي درست مي شه - اميدوارم ..کاش بشه - پاشو بريم من گشنمه - آخي بميرم يادم رفت برات بيارم پاشو بريم با صداي زنگ ساعت بيدار شد.دستش را روي شاسي ساعت گذاشت ودوباره به خواب رفت......صداي بهم خوردن درخانه اورا ازخواب پراند.باسرعت ازجايش بلند شدوبه ساعت نگاه کرد،8:15- واي ديرم شدوارد دستشويي شد.دست وصورتش را سشت وبدون خوردن صبحانه لباس هايش راپوشيد.تند تند کارهايش را انجام مي دادوگاهي هم خودش رالعنت مي کرد.چادرش را روي سر انداخت وفقط رژلب کمرنگي روي لب هايش کشيد.براي اين که چيزي براي خوردن پيدا کندبه آشپزخانه رفت .تکه کيکي دردهان گذاشت .با ديدن ظرفهاي کثيف صبحانه روي سينک ظرفشويي زير لب غر زد:- بميري ايشالله.. فلج مي شدي واسه منم صبحونه مي ذاشتي؟خنجر بخوره اون شکم گندت !!!(وا؟؟؟شکم ارميا گندس؟بچه به اين خوشکلي وخوش اندامي ..شميم به فداش)- چي مي گم سرصبحي دير شدازخانه خارج شد وتا سرچهارراه رابا قدم هاي بلند وسريع طي کرد.- کجا مي ريد خانوم ؟- دربست دانشگاهه ....- بيا بالا خدا خدا مي کرد زود برسد....- مرسي آقا بفرمايين - قابل نداره آبجي - ممنون - خداخيرت بده وارد دانشگاه شد.دعا مي کرد که استاد نيامده باشد وگرنه مجبور مي شد دوساعت کامل را بيکار بگذراند.ازپله ها بالا رفت وقدم زنان طول راهرو را طي کردوبه کلاس رسيد.همان طور که پيش بيني کرده بود درکلاس بسته بود واستاد سرکلاس بود.خسته ازآن همه عجله روي زمين وا رفت.- خانم سرش رابالا کرد.پسرجوان وخوش چهره اي جلوي رويش ايستاده بود.به سرعت خودش را جمع کرد وايستاد.- بله - شما هم دير رسيدين ؟- بله - منم مث شما همين الان رسيدم متاسفانه استاد رعيتي بخشش تو کارش نيس- بله مي دونم - حالا قصددارين برگردين ؟(رو رو برم !به توچه بچه فينگيلي !)- نمي دونم چيکارکنم صداي مردي سخن هردويشان راقطع کرد.- بچه ها چراايستادين دم کلاس؟- سلام استاد رعيتي شميم هم سلام کرد.استاد رعيتي جواب داد وگفت :- دير اومدين ؟پسر زودتر ازشميم جواب داد:- بله متاسفانه - بيايين درستش مي کنم لب هاي پسرجوان که نامش اميد بود به خنده بازشد.- خدا خيرتون بده استاد پارتي ام خوب چيزيه ها!- مزه نرير کريمي - چشم چشم .من غلط بکنم من سگ کي باشم استاد؟هردوبه دنبال استاد وارد کلاس شدند وبا پادرمياني برادر استادشان اجازه حاضرشدن درکلاس رايافتند.شميم صندلي پشت سرالميرارا انتخاب کرد وروي آن نشست اما درهمه مدت چشمهاي متعجب ويا شايد بدبين الميرا که هرباربه پشت سرش برمي گشت روي او بود...شايد از زن برادرش توقع چنين کاري رانداشت ...کلاس به اتمام رسيد واستاد به همه خسته نباشيد گفت .بچه ها کم کم کلاس راخالي مي کردند.شميم وسايلش راجمع مي کرد که الميرا مانند زلزله بر روي سرش هوارشد.شميم عصباني گفت:- هوييييييييييي...تمام شدم ..ولم کن اشتباه گرفتي الميرا بازوهاي اورا گرفت وگفت :- بگو- چيو؟- قضيه رو مي گم ديگه - کدوم قضيه ؟- پسره کي بود؟براچي باهم اومديد؟- باهوش باهم همکلاسيم - مي زنم توسرتا. شميم راستشو بگوقول مي دم به ارميا چيزي نگم - به پيربه پيغمبر اونم دير به کلاس رسيده بود داداش استاد رعيتي اومد ضامن ماشد - بگو به جون ارميا - گمشو ..چه دليلي داره دروغ بگم .من مث داداش گل شما نيستم که صد وبيستا جي اف داشته باشم وادعاي پاکي وپاستوريزه بودن کنم - راستي چه خبر؟خوب پيش ميره ؟- عاليه عاشقمه الميرا بلند خنديد.وگفت:- دلشم بخواد تيکه اي به خدا- نخيرم کامل کاملم توچل تيکه اي- پاشو بريم خونمون خوشمزه - اي جااااااااااااااان !- خيلي پررويي - مامان مامان مهمون نمي خواي ؟- قدمش روچشم کيه ؟- يه دخترخانم - دوستته ؟- مامان جون شمابيابيرون اون آشپزخونه بخوره تو سر من بيا ببين کيوآوردم شميم چشم غره اي به الميرارفت:- مردشور اون حرف زدنت!زهره خانم ازآشپزخانه بيرون آمد وبا ديدن عروسش خوشحال به سوي او رفت.شميم به احترام ازروي مبل بلندشد:- سلام زن عمو- سلام عزيزم خبر مي کردي جلوت گوسفندسرمي بريدم - شمالطف دارين - بشين دخترم بشين - ممنون - خوبي ؟خوش مي گذره ؟شوهرت کوش؟- به لطف شما.ارميا که شرکته- زنگ بزن ظهر بياد اينجا باهم غذا بخوريم - اون روزا نمي ياد خونه زهره خانم متعجب به شميم چشم دوخته بود.- نمياد يعني چي ؟پسره چي فک کرده ؟نکنه شباهم ...شميم به ميان حرفش آمد وگفت:- نه نه شبامياد ولي بعضي موقع ها بعد ازشام - اي خدا ازدست اين بچه چيکارکنم ؟ببين چه جوري داره با زندگي يه دختر بازي مي کنه - زن عمو خودتونو ناراحت نکنين ماواسه کار باهم عقد کرديم منم که شرايط اونو خوب مي دونستم خودم انتخاب کردم - نه اين بايد ادم شه ديگه داره زياده روي مي کنه - خواهش مي کنم کارش نداشته باشين - آخه دختر خوب....- من مشکلي ندارم اون مجبور شده بامن ازدواج کنه بهش حق بدين - توهم مجبور شدي- نه خودتون خوب مي دونين عمو فقط به من پيشنهاد داد من خودم قبول کردم - چي بگم به خدا،ايشالله هرجا که هستي خوش بخت باشي عزيزم - ممنون صداي الميرا بلندشد:- مامان شکمم داره تنبک مي زنه !- حالت خوبه تو؟شميم ريز ريز مي خنديد.- مامان گشنمه خب غذارو بکش ديگه - بيا شميم جون اون ازپسرم اينم ازدخترم دوتا خل ديوونه نصيبم شده !خدايا شکرت .... * * * صداي بيرون اوراازخواب بيدارکرد.باحرص پتوراازروي سرش کشيد وبيشترگوش کرد.صداي گيتارارمياهمه ي خانه رافراگرفته بود.چشمانش رابست وپلکهايش رافشارداد.( بخواب لعنتي بخواب من بايدخوابم ببره)صداي زيباي ارميامانندخطي قرمزبرروي آرامش اوخودنمايي مي کرد.باغرغرکردن ازجابرخواست وسرجايش نشست.کمي به آهنگ گوش دادوبعدسرش راروي زانوي هاي تاشده اش گذاشتواشک اشک ريخت.(اين کلا درهمه حالت اشک مي ريزه شماتوجه نکنين!)سکوت خانه اورابه خودآورد وبازهم قصدخوابيدن کردکه دوباره صداي گيتاربلندشد.- اي توروحت بچه مگه مي ذاره ماکله مرگمونوبذاريم!تصميم گرفت بيرون برودوارميارادرحال گيتارزدن تماشاکند.بااين حال ترسي مبهم به سراغش آمده بود.هنوز رفتاردفعه ي قبل ارمياراازيادنبرده بود.دلش رابه دريازدوآرام دررابازکرد.صداي موسيقي زيادترشد..پاورچين پاورچين قدم برداشت ودرتاريکي سالن چهره ي ارميارازيرنور آباژور نگاه کرد. ارميامثل هميشه هنگام گيتارزدن چشمانش رابسته بود.جلوتررفت وروي مبل کنارارميا درجايي که زيادديده نشود قرارگرفت.شايد ارمياباچشمان بسته کسي رادرذهن خود مي ديد که عاشقانه مي پرستيدوشميم باچشماني بازکسي راروبرويش مي ديد که عاشقانه دوستش داشت.دارم يه مردو مي بينم تويي پيشش نشستي ..... اون ماشيني که گل زدي تويي که توش نشستيخودم ديدم ديدي منوچراچشاتوبستي.................... ............ من اشتباه نمي کنم مطمئنم توهستيشايد دارم خواب مي بينم دستات تودست اونه ........ من به کي دل بسته بودم لعنت به اين زمونهدست اونو نگير اون دوست نداره ....................................... تاسير بشه ازت مي ره تنهات مي ذارهدست اونو نگير اون دوست نداره ........................................ تا سير بشه ازت ميره تنهات مي ذارهپيش خودت نگفتي که من يه وقت بميرم..................................... حق دل سادمو ازکي بايدبگيرماون مردزندگي نيس واسه هوس مي خوادت ...... .اون لحظه اي که مي خواييش نمي رسه به دادتدست اونو نگير اون اون دوست نداره..................................... تاسيربشه ازت ميره تنهات مي ذارهدست اونو نگير اون اون دوست نداره..................................... تاسيربشه ازت ميره تنهات مي ذارهانتهاي آهنگ بود که شميم به آشپزخانه رفت وبادوليوان چاي براي خودوارميا بازگشت.ارميا دست ازگيتارزدن کشيد وچشمانش راباز کرد.درهمان نورکم صورت شميم راديد .اجزاي صورتش کم کم منقبض مي شد وعصبانيتش رانشان مي داد.شميم با لبخند چاي را به طرف اوگرفت:- خيلي خوب بود بخور تاگلوت تازه شه ارميا نگاهي طلب کارانه به اوانداخت وپوزخندزد:- آلزايمرم که داريشميم منظورش رانفهميد وارميا ادامه داد:- من چاي دوست ندارمشميم روي مبل وارفت.ارميا بااعصابي خراب ازجايش بلند شدوبا لحني جدي گفت:- دوس ندارم موقع خلوتم يه غريبه مزاحمم بشه اينوخوب توگوشات فرو کنهمانطور مبهوت به او خيره شده بود ...ارميا به حمام رفته بود اوهنوز نشسته بود..غريبه ....غريبه .غريبه ........اسمي که مرتب درذهنش صدا مي کرد .شميم يک غريبه بود؟؟؟ميز را مرتب کرد وبه اتاقش پناه برد.روي تخت خزيد وبه ساعت ديواري نگاه انداخت:1:45نيمه شب را نشان مي داد.چراغ راخاموش کرد وکليد آباژور را زد.چشمانش راروي هم گذاشت ..............................................- بازتو اينجا خوابيدي ؟پاشو بروتواتاقت به زور توانست به اوتوجه کند.خواب پلکهايش راروي هم مي انداخت.ارميا با سشوار موهايش راخشک مي کرد.شميم بي توجه بازهم خوابيدوبا لجبازي گفت:- توبرو...من جام همين جاسصداي داد ارميا بلندشد.قلبش کنده شد....- پاشو برو بيرون تاپرتت نکردم پايين شميم سکوت کرده بود .به ياد حرفهاي الميرا افتاد(وقتي ارميا آهنگ مي زنه يعني قاتيه کسي جرئت نداره بهش نزديک شه )بازهم صداي فرياد ارميا توي اتاق پيچيد.- مي ري بيرون يانه ؟اوکه هم ترسيده بود وهم قصد برگشت را نداشت سرش رازير انداخت واهسته گفت :- من اون جا مي ترسم - به من چه که مي ترسي؟وقتي ازباباي بدبخت من اون قلمبه پولارو مي گرفتي بايد فکر اينجاشم مي کردي پاشو بروشميم غمگين به اوچشم دوخت وازروي تخت ارميا بلند شدو به سمت دررفت.ارميا زودتر دررا بازکرد وبا دستش به شميم اشاره کرد که برود.شميم بيرون رفت وارميا محکم دراتاق را بهم کوبيد.صداي آن باعث اشک هاي شميم شد.به اتاق سردي که ازآن انزجارداشت پاگذاشت .ازروي ناچار روي تخت دراز کشيد وبراي غلبه برترسش پتورا روي سرش کشيد.هنوز بغض مانده درگلويش ازبين نرفته بود.اشک ريخت وبا خداي خودش دردودل کرد:- خدا جونم خودت خوب مي دوني چقد دوسش دارم خودت خوب مي دوني من هيچ پولي ازعمو نگرفتم خودت مي دوني که عشقش منومجبوربه اين ازدواج کرد ..خدايا کمکم کن .......الهي وربي من لي غيرک با قدم هايي سريع گام برمي داشت تابه ايستگاه برسد.هرازگاهي يکباربه ساعت مچي اش نگاه مي کرد.به ايستگاه رسيد ومنتظراتوبوس به خيابان وماشين هايي که رد مي شدند چشم دوخت.هواابري بود وآسمان شهر پرازابرهاي سياه شده بود.- سلامبه پشت سرش نگاه کرد.دختري تقريبا هم سن وسال خود روي صندلي ايستگاه نشسته بود.لبخندزد:- سلام- منتظر اتوبوسي؟(نه پس منتظر تراکتورم !)- آره انگار دير مياد- نه صبر کن الاناس که پيداش شه شميم بازهم به خيابان نگاه کرد وگفت :- باشه دختر دوباره سوال کرد:- دانشجويي؟چراانقد سرک مي کشي ؟بيا بشين ميادديگه احساس کرد تمام دنيا برسرش خراب شد.......حال تهوع گرفته بود .دنياي پيش رويش را سياه وسفيد مي ديد.با خودش حرف مي زد وزمزمه مي کرد..........ديوانه وار سرش راتکان مي داد......ازاين طرف به آن طرف مي رفت .....اصلا کجا مي خواست برود ؟چرا همه چي با ديدن آن تصوير ازيادش رفت ؟.........ماشين ........ماشيني که رد شد.......بي ام و مشکي...ارميا ....ارميا بود.حتما خودش بود ...شک نداشت ........خودش بود....دختر........اون دخترچي ؟......دختري که جلوي ماشينش نشسته بود...مي خنديد...واي ارميا..ارميا ..نبايد بازهم اشک بريزد ...مثل هميشه گريه کرد گريه کرد وگريه کرد...........- خانم چت شد؟اي واي يکي کمک کنه ..بيا اينجا بشين حالت خوب شه باکمک دختر غريبه روي نيم کت نشست .دختر درکيفش راباز کرد وازداخل آن بطري آبي بيرون آورد وبه طرف شميم گرفت .بي توجه به آن دختربطري راپس رد وبلند شدوبه راه افتاد.- خانم ...خانم حالت خوب شد؟..نري اون ور تر پس بيفتي ؟فقط مي رفت ....هنوز تصوير خنده ي ارميا وآن دختر رادرسر داشت...تارسيدن به شرکت صورتش را با بادو باران يکي کرد انگار آسمان هم براي اومي باريد.......باد وباران به صورتش مي خورد واو بي تاب قدم برمي داشت.هميشه ازمادرش ياد گرفته بود که باران رحمت الهي است وهنگام آمدن باران خداوند درخواست بنده هايش رااجابت مي کند..سرش را روبه آسمان بلند کرد..دانه هاي درشت وسبک باران بروي صورتش فرود مي آمدند...آرزو کرد.......آرزويي ازته دل..........يا ارحم الراحمين .....يا ارحم الراحمين ....هفت بار تکرار کرد مي دانست که حتما خداي مهربانش جواب مي دهد.- خدايا..يعني مي شه ......خدايا ...مي شه عشقم عاشقم شه .........خدا...خدا.........وارد شرکت شد.ازلباس هايش آب مي چکيد.نگهبان شرکت باديدن اودست وپاي خود راگم کرده بود ومرتب حالش رامي پرسيد.اورا مطمئن کرد که حالش خوب است وازپله ها بالا رفت.درحالي که ازسرما مي لرزيد وارد شد.همان موقع خانم سارمي ازاتاقش بيرون امد.باديدن شميم به سمتش دويد.- خانم خرسند حالتون خوبه ؟چي شده ؟چرا اين ريختي شدي؟- چيزي نيس فقط زير بارون خيس شدم - مگه پياده اومدي؟راهت دوره ؟- آره ماشين گيرم نيومد- بيا بريم اتاق من .بخاري هس لباسات خشک شه - نه ..رئيس ببينه جنجال راه مي ندازه - رئيس نيس رفته بيرون .گفت يه ساعت ديگه برمي گردم تازه اگه هم باشه نمي تونه چيزي بگه .توکه نمي توني بااين لباس کار کني به همراه خانم سارمي رفت وکنار بخاري ايستاد.خانم سارمي قهوه اي داغ به اتاق آورد وجلويش گذاشت.- بخور گرم شي- ممنون- خواهش مي کنم .راستي چرا اين چندروزه نيومدي شرکت؟- دانشگاه دارم ...به جاي من خانم يزداني مياد؟- آره ..يعني تو هم درس مي خوني هم کار مي کني؟- بله- سخت نيس؟- نه خيلي بايد عادت کنم ديگه - پدرومادرت مخالفت نمي کنن؟- عمرشونو دادن به شما- آخي ...ببخشيد توروخدا نمي دونستم متاسفم - عيب نداره خودتونو ناراحت نکنين - تنها زندگی می کنی؟شمیم در حالی که یک قلوپ از قهوه اش را می نوشید پیش خود گفت: «اینم امروز بند کرده به ما!!!»- نه خونه عموم هستم- ایشاالله خوشبخت شی- مرسیاز اتاق بیرون آمد و همزمان ارميا وارد شرکت شد، لحظه ای نگاه ها در هم قفل شد ... ارميامانند همیشه زودتر نگاهش را برگرفت و در حالی که به سمت اتاقش می رفت رو به شمیم گفت:- آدما هر چی پرروتر باشن بی شخصیت ترن!با صدای بلند و محکم بسته شدن در اتاق تازه به خود آمد که به او سلام نکرده است، با خودش فکر کرد ارمياشوهرش است و هر چقدر هم از همدیگر دور باشند وظیفه سلام کردن همیشه با شمیم است. «دفعه دیگه همچین با قربون صدقه رفتن ازت آویز شم و سلام کنم که دود از کلت بزنه بیرون ... !»اما با یادآوری صحنه ی صبح و دختری که در ماشین او بود چهره اش در هم رفت. در حالی که باز عصبانی شده بود کیفش را محکم روی میز کوبید. روی صندلی نشست و به صفحه ی خاموش کامپیوتر چشم دوخت «مرتیکه آشغال هرزه! من پرروئم یا تو؟ هنوز دو روز از عقدمون نگذشته رفته پی الواتی! ای خدا ... قدرت بده بزنم فکشو پایین بیارم!» مشغول کارش شد و سعی کرد با کارکردن و سرگرمی خود همه ی اتفاق ها را از یاد ببرد...- سلام سرش را بالا کرد. احسان با لبخندی زیبا رو به رویش ایستاده بود.- سلام آقا احسان ... ای وای ببخشید خوبین آقای مهدوی؟- خواهش می کنم بله من خوبم با دوست جون ما چیکار می کنین؟و بعد سرش را نزدیکتر آورد و آرام گفت:- هنوز اذیتش می کنین؟شمیم لبخند زد: اگه خدا کمک کنه بله از افتخارات بنده اساحسان با صدای بلند خندید به طوری که از صدای بلند او ارمیا از اتاق خود بیرون آمد. با تعجب و کمی خشم به آنها نگاه می کرد:- به به آقا احسان خوش می گذره؟- سلام رفیق به لطف شما بد نیسشمیم با پیروزمندی به ارمیا نگاه کرد «خداجونم نوکرتم دربس! دیدی با هم دیگه فکشو پایین آوردیم ؟ ایول!» ارمیا دوستش را به داخل اتاقش فرستاد و رو به شمیم با نگاهی غضب آلود گفت:- دفعه دیگه از این غلطا به سرت بزنه با من طرفیشمیم پوزخند زد و ارمیا وارد اتاقش شد. تلفن را برداشت و شماره خانه آقای دادفر یا همان پدرشوهرش را گرفت ... بعد از چند بوق صدای المیرا را شنید:- بله؟- بلا- میمیری سلام بدی؟- شلام آبجی المیرا- علیک- چیه اول صبحی می خوای بزنیم؟- خوابم میاد- خب می رفتی کله مرگتو می ذاشتی؟ زن عمو کجاس؟- همین جا، اون بیدارم کرده این یه روز رو کلاس نداشتیما در اتاقمو از جا کند از بس داد زدشمیم خندید: دستشو جای من ببوس- در بی درمون، هان چته؟ بی کاری؟- آره به خدا اینم شرکته داداش تو داره؟ دارم صبح تا شب مگس می کشم- بدبخت حشره کش شرکتشي؟- خفه، سرورشمالمیرا پکی زد زیر خنده: بر منکرش لعنت! چه خبرا؟ خوب پیش میره؟- با این که سوالات تکراریه ولی باز جواب می دم اوضاع عالیه طبق همیشه دیشب درگیری داشتیم- چرا؟- گیتار زد- باز رفتی دم دستش؟- خب نمی تونم خودمو کنترل کنم چیکار کنم؟- آخر ،کار دست خودت می دی تعریف کن چه گندی بالا آوردی؟شمیم از اول تا آخر شب قبل و گیتار زدن ارمیا را تعریف کرد و در آخر گفت:- راستی این ارمیا آدمه یا آهن؟- چطور؟- گریه نمی کنهالمیرا خندید.- مرض چرا می خندی؟- مگه مرد گریه می کنه اَه اَه- خره منظورم وقتی تو حسه و چه می دونم آهنگ می زنه و می خونه- آها از اون لحاظ- نه از این لحاظ- اصلا نمی گم گرفتی مارو؟- به درک- شمیم!- بنال- ارمیا هیچ وقت گریه نکردهشمیم براق شد. چشمانش از تعجب به اندازه سه گردو گرد شده بود ...- هان؟؟؟ ...- جدی می گم- بروبچه ما خودمون شترمرغو رنگ می کنیم به جاقناری می فروشیم!- به خدا تا حالا گریه نکرده یعنی جز موارد استثنا هیچ وقت اشکش درنمیاد، از سنگه- دیدی چه باهوشم پس شوهرم آدم آهنیه- خیرشو ببینی آدم آهنی که داره از خوشگلی می ترکه - آره کار دستش داده- چی شده باز؟موضوع دختر داخل ماشین را تعریف کرد. المیرا باور نمی کرد و بعد هم ناراحت و پی در پی به ارمیا لعنت می فرستاد.- ولی شمیم میگم اشتباه دیدیا!- آره دیگه من فقط کورم که داداش شما پاستوريزه باشه المیرا سکوت کرده بود. حرفی برای گفتن نداشت.- مُردی؟- نه هستم، میگم شمیم دختره چه ریختی بود؟- شبیه عمش دختر عباس میرزا داماد شاه قاجار! اینم سواله تو می پرسی من تو اون لحظه چه می دونستم باید چه گِلی به سرم بگیرم تو میگی خره چه شکلی بود؟ اصلا من تو این دنیا سیر نمی کردم داشتم می مردم از ...شمیم بقیه حرفش را ادامه نداد. بغض راه گلویش را بسته بود. فقط خدا می دانست چه حالی داشت.- الی می خوام قطع کنم کاری نداری؟- نه گوش کن شمیم شاید اون دختر خالم بوده- چی؟ کی بوده؟المیرا سکوت کرد از حرفی که از دهنش بیرون پریده بود پشیمان شد.- المیرا؟- هان؟- کی بوده؟ دختر خالت چرا؟- عشقششمیم بدون خداحافظی گوشی را روی دستگاه کوبید. نفس نفس می زد اما هر لحظه بیشتر نفس تنگی را احساس می کرد. دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت. چیزی از درون گلویش نفسش را بریده بود. دستانش را سمت گلویش برد و آن را فشار دارد«لعنتی لعنتی بیا بیرون بیا بیرون» تمام بدنش یخ کرده بود. حرف های المیرا را از یاد نمی برد.دختره ... شاید دختر خالم بوده ... عشقش ... عشقش ....عشق ارمیا .... اون خیلی وقته عاشقشه .... اون گریه نمی کنه ... هیچ وقت اشکش در نمیاد .... ارمیا .... بدون آن که به رئیسش خبر دهد از شرکت بیرون زد. سريع قدم برمی داشت نمی دانست کجا می رود اما فقط می خواست برود ... قدم بزند .... دور شود .... دور دور دور از همه از دنیا از نامردی از بی وفایی از عشق ... عشق .... عشق .... از .... ارمیا - هوی عاشقی یا بدهکار؟!صدای راننده ای بود که در حال ردشدن با ماشین خود از عرض خیابان به او هشدار می داد. قدم زنان از وسط خیابان خودش را کنار کشید. چه آرزوهایی که نداشت .... همیشه آینده و ازدواج خودش را جدا از همه ی زوج ها تصور می کرد ازدواجی زیبا با عشق و خانه ای با جهیزیه ی خودش... اما .... با حضور پدر و مادرش .... چقدر روزگار به او بد کرده بود که در عرض یکی دو سال همه چیز را از زندگی شمیم خالی کرده بود ... حتی ... حتی محبت ... محبت ... شوهرش. از پله های برقی خود را به پایین رساند .... مردم با شتاب حرکت می کردند گاهی کسی به دیگری تنه می زد .... همه با سرعت ... چرا انقدر عجله؟ شاید همه ی اون مردم کسی را در خانه داشتند که همیشه منتظرشان است ... اما شمیم .... وارد مترو شد.... جای نشستن نبود ... جایی ایستاد و میله ی فلزی را گرفت ... هنوز مغموم در فکر تصویری که صبح دیده بود اطراف را از نظر می گذراند. سرعت مترو ... مانند ثانیه ای عبور کردن مترو از یک محل ... به بیرون نگاه نکرد ... هروقت بیرون را دید می زد سرش گیج می رفت ... حتی قطار هم مانند مردم عجله دارد ... با شتاب می رود ... جسم بی جان .... قطار مترو هم کسی را در انتظار دارد ... مردمی که منتظر ایستاده اند تا سوار آن شوند .... انگار فقط شمیم تنها و بی کس بود ...چیزی به دستش خورد. یک لحظه از برخورد آن جسم ترسید و کمی از جا پرید ... اطرافش را نگاه کرد تا بفهمد کار چه کسی بود؟ ... چشمش به ویلچری افتاد که پسرکی کوچک روی آن نشسته بود. از چهره ی او دلش سوخت. پسر کوچک از دو پا و دستها و عضلات صورتش دارای عقب افتادگی بود به طوری که حتی قادر به حرف زدن نبود ... لبخندی به شمیم زد ... که اشک چشمان شمیم را پرکرد .... لبخندش به اندازه ی هزاران حرف وشاید هزاران شکر خداوند بود ...- ببخشید خانم بچم هواسش نبود ماشینشو پرت کرد، دستتون چیزی نشد؟به زنی که بالای سر او ایستاده بود نگاه کرد و با بغضی که حالا حتم داشت او را خفه می کند لبخندی تلخ زد و گفت:- نه چیزی نشد الان ماشینو براتون میارم- ممنونشمیم چند قدم آن ورتر رفت و ماشین را از زیر پای جمعیت بیرون کشید و به دست پسر داد. پسرک باز لبخند زد و باز لبخند شکر ... حتی هنگام ایستادن قطار و خروج آنها آن بچه شاد بود با وجود آن وضعیت و آن حالت جسمانی خوشحال بود ... یعنی شکر ... شکر خدایی که اراده کرده بود او را این چنین بیافریند ... وارد خیابان شد ... آسمان را نگاه کرد تیره بود ... پر از لکه های سیاه و طوسی رنگ اما خبری از باران چند ساعت قبل نبود ... شروع به قدم زدن کرد و باز فکر پسرک ذهنش را پر کرد ... سرش را بالا کرد ... انگار همیشه حتی از کودکی خدا را در آسمان می دید ... لبخند زد (خدایا وقتی اون بچه با اون وضعیت شکرت می کنه و به همه ی دنیا و نعمت هات لبخند می زنه من باید تو رو سجده کنم چون زندگی من صدباره بهتر از اونه ... خدایا بازم همیشه همرام باش ... مث ... مث امروز که بودی و ناشکریمو دیدی و برام درس عبرت دادی غلط کردم خدایا ... شکرت ... هرچی حکمت توئه شکر ...) روي تخت نشست و سرش را روی دستهایش گذاشت.فکر روژان .... حرف های او .... بی رحمی هایش .... هیچ کدام از ذهنش بیرون می رفت. از یک ماه پیش که او قصدازدواج داشت و ارمیا این خبر را شنیده بود در حال مرگ بود ... حتی ازدواج او را در خواب هم تصور نمی کرد ... اما حالا .... نزدیک نامزدی .... عشقش .... روژان ... دختر خاله ای که با همه ی دخترها برایش فرق داشت .... خودش هم نمی دانست چه فرقی اما ... انقد فرق داشت که ارمیا را تا مرز عاشقی کشانده بود .... ذهنش شلوغ بود .... از کی عاشق شد .... اصلا چطور دخترخاله اش عشقش شد ... چندسالگی .... چرا؟ ... چرا حالا از دستش می داد؟ ... چرا به جای روژان شیمیم در خانه ی او بود ... شمیم .... شمیم ... ازش متنفر بود ... چرا؟! ... او که گناهی نداشت .... روژان ... دلش هوای او را کرده بود ... اما او دیگر از آن مردی دیگر بود ... مردی که چند روز پیش دستهایش در دست عشق ارمیا بود ... دستان روژان به جای دستان ارمیا دستان مردی غریبه را لمس می کرد ... ارمیا بغض کرده بود ... باید این بغض را می شکست از چه راهی ... دیوانه وار سرش را تکان می داد تا افکارش از ذهنش بیرون برود ... نگاهش به گیتار افتاد ... فکر خوبی بود ... گیتار همیشه آرامش می کرد ... اما غمگین ... با گیتار همیشه یاد روژان و عشق از دست رفته اش می افتاد ... باز هم سرش را به گردش درآورد ... شاید به دنبال چیزی دیگر ... ساک مشکی رنگ ... به سویش خیز برداشت ... آن را از گوشه ی اتاق برداشت و لباس های تکواندو را بیرون کشید ... ورزش بهترین چیزی بود که با آن سرگرم می شد و همه را از یاد می برد ... در عرض چند دقیقه لباسهایش را عوض کرد ... کمربند را محکم دور کمر خود بست و وسایل را کف اتاق ریخت ... جای خوبی برای ورزش و تکواندو نبود اما به بی فکری اش می ارزید ....چهار تاتومی کف اتاق انداخت و بعد ازکمی گرم کردن خود شروع به حرکات رزمی کرد ...شمیم کلید را در قفل انداخت و در را باز کرد. وارد خانه شد ... کسی نبود تعجب کرد ... ارمیا تا آن موقع نیامده بود؟ وارد اتاقش شد وسایلش را روی زمین گذاشت و با خستگی ناشی از کلاس درس، لباسهایش را بیرون آورد. از اتاق بیرون آمد و وارد آشپزخانه شد. سیبی از درون ظرف داخل یخچال برداشت و گاز زد و در همان حال به سمت اتاق خواب ارمیا راه افتاد. در اتاق را باز کرد و گازی دیگر به سیب زد اما با دیدن ارمیا در حال ورزش کردن با همان سیب نصفه گاز زده روی دهانش مات موند ... ارمیا که متوجه او شده بود با دیدن قیافه اش دست از ورزش کشید.- خشکت زده ؟! سلامت کو؟شمیم سیب را از روی دندانهایش برداشت و اخم کرد. بعد از کمی مکث گفت:- منم می خوامارمیا با تعجب نگاهش کرد شمیم که تعجب او را دید فوری گفت:- منم تکواندو ... به منم یاد بدهارمیا که به قیافه ی مانند بچه ی شمیم نگاه می کرد با حرف او نتوانست خنده اش را کنترل کند و بلند زد زیر خنده. شمیم اخم کرده بود»:- مرض تو هم ترسیدمارمیا در میان خنده هایش گفت:- آخه بچه تو اگه بخوای تکواندو یاد بگیری با یه پاکات که بزنم تو مخت می خوابی رو زمین!- من می خوابم رو زمین؟ تو یاد بده قول می دم من تو رو بخوابونم- نه بابا اعتمادبنفس!- بگو خودمم بلد نیسم دارم پُز می دمارمیا باز خندید.- ای زهر حلاحل یاد میدی یا نه؟- شرط داره- باج می گیری؟- هرچی می خوای فکر کن بگم؟- بگو- هر روز و هر شب غذا درست می کنی، اونم اگه بد باشه من تو تکواندو جبران می کنم- واسه شیکم مبارک شما؟- نه پس واسه شیکم یه ذره ای شما؟!- اصلا نمی خوام به دردسرش نمی ارزه وقت ندارم- شرط بود هر جور میلتهشمیم از اتاق بیرون رفت و کنترل تلوزیون را برداشت و کانال ها را پشت سر هم عوض می کرد. چند لحظه بعد صدای ارمیا را شنید، کنارش نشسته بود:- بزن منوتو- دوست ندارم - میگم بزن میخوام برنامه شو ببینم- الان شب به شب شروع مي شه قسمت عاشقانشه، می خوام ببینم ساکت- اِ ... پررو به من می گی ساکت؟- هیس ... هیسارمیا با حرص بلند شد و پریز تلوزیون را از برق کشید و با لبخندروی مبل نشست. شمیم با عصبانیت او را نگاه می کرد:- پاشو روشنش کن- برق نیس، غذا چی درست کردی؟- رو روبرم من که گفتم نوکرت نمی شم!- جهنم من که مث همیشه غذا سفارش می دم تو خودت بشین موس بکش- منتظر دستور جناب عالی بودم- شرکت که نمی یای اگه هم میای نصفه نیمه ول می کنی میری، خونه هم که نیستی، غذا هم که درست نمی کنی، صدوبیست و چهار مترم که زبون داری آخه من به تو چی بگم؟- شمیم فرشته، شمیم نازگلی، شمیم خانوم گل گلاب، شمیم گوگولی ، شمیم مهربونه ... شمیم ...ارمیا به زور لبخندش را مهار کرد و با اخم گفت:- بسه بسه شمیم کوفت .... شمیم درد بسکه حرف می زنی مغزم داره منفجر می شهشمیم لبهایش را باز با اخم جمع کرد ... ارمیا بداخلاق بود برای شمیم بداخلاق بود ... از جایش بلند شد و وارد آشپزخانه شد مشغول غذا درست کردن شد و دیگر حتی نگاهی هم به بیرون و یا ارمیا نینداخت. بوی غذا همه خانه را پر کرده بود. صدای ارمیا را شنید که از بیرون می گفت:- وای وای سوزوندی غذا رو ببین چه بوی میاد!از حرص پوست لبش را می جوید. خودش می دانست همه حرفهای ارمیا از روی لجبازی است. اما چرا لج بازی؟؟؟؟!!!خورش فسنجان با برنج زعفرانی را در ظرف کشید و میز را تا حدی که توانست تزیین کرد. می خواست حرص ارمیا را در بیاورد. غذا را جلوی او بخورد تا دلش خنک شود. سر میز نشست و با اشتها قاشق را برداشت و اولین قاشق برنج را به سمت دهانش برد اما آن را سرجایش گذاشت. تمام اشتهایش کور شد ارمیا گرسنه بود. سفارش غذا نداده و حتی خانه هم پر از عطر غذای او بود ... دلش می خواست گریه کند ... با خودش زمزمه می کرد:- شمیم برات بمیره تو گرسنه بیرون نشستی بعد من می خوام اینجا برا حرص تو اینا رو کوفت کنم؟ تو گلوم گیر کنه اگه بدون تو بخورمکفگیر را برداشت و بشقاب دیگری را کشید و روبروی خود گذاشت. سر میز نشست و با صدای بلند ارمیا را به نام خواند. ارمیا وارد آشپزخانه شد و بعد از دیدن میز غذا با تعجب نگاهی به شمیم انداخت و گفت:- اینا راستکیه؟شمیم خندید.- نه پلاستیکه برا خوشکلی چیدم دل تو بسوزه - اِ فکر کردی خرم ؟دیدی فهمیدم دروغه- بشین بخورارمیا دوباره نگاهش کرد. لبخند زد و در حالی که آستین های لباسش را بالا می زد سر میز نشست. شمیم نگاهش می کرد چهره اش با لبخند چقدر زیبا می شد ... چقدر وقتی می خندید چال گونه هایش را دوست داشت ... چقدر برق چشمان خاکستری ارمیا را می پرستید ... ای کاش .... صدای ارمیا رشته افکارش را پاره کرد:- خانوم آشپز چیزی توی صورت مبارک من مشاهده می فرمایین که این طور زل زدی بهش؟شمیم سرش را زیر انداخت . ارمیا هنوز غذایش را دست نزده بود. شمیم پرسید:- پس چرا غذاتو نمی خوری؟- با هم شروع کنیم- دیوانهبا هم شروع به غذا خوردن کردند وارمیا اولین قاشق غذا را که قورت داد با همان لبخندو چال گونه ای که دل شمیم را می لرزاند گفت:- یادم باشه برات لباس تکواندو بخرم لازمت می شه

 

.ميگم بريم پايين ؟- بفهمه مااونجاييم قاتي مي کنه ها؟- نه يه جوري مي ريم مارو نبينه - باشههردو آرام آرام وپاورچين ازاتاق بيرون آمدند وهرکدام روي پله اي نشستند وازبالا درآن تاريکي سالن ارمياراتماشاکردند.کنارپنج ه نشسته بود ودستان مردانه اش راروي تارهاي گيتارحرکت مي داد.شميم صورت اورا نمي ديد اما نوري که ازپنجره برروي موهاي زيباي ارميا تابيده بود دلش رالرزاند.صداي گيراي ارميا فضاي خانه ي بزرگ آقاي دادفر رافراگرفته بود:زبونم لال نکنه عاشق شدي چي شده باز داري بد تامي کنيبگو چي شده عزيزم که داري پيش عالم منو رسوا ميکنيچرا چشمات ديگه حرفي نداره که توي چشماي من زل بزنهزبونم لال نکنه حقيقته عشق من مي خواد ازت دل بکنهزبونم لال نکنه يکي داره جاي من رو توي قلبت مي گيره نگونه توخوب مي دوني عزيزم نباشي ازغصه عشقت مي ميره لااقل بگو چرا مي خواي بري به خدا هر چي بگي ميشم همون هرچي مي خواي بگو به عشق من فقط به همون خدا نگو پيشم نمونزبونم لال نکنه يکي داره توي قلبت جاي من رو مي گيره نگونه توخوب مي دوني عزيزم نباشي ازغصه عشقت مي ميرهآهنگ تمام شد ودستان ارميا ازروي تارهاي گيتار بازايستاد.الميرا باترس دست شميم راگرفت واورا بالا کشاند.شميم که دوست نداشت برود دستش راکشيد اما آهسته حرف مي زد:- مي خوام برم پيشش چشمهاي الميراچهارتا شد:- چي ؟- همون که شنيدي - مي خواي بري پيش اون چه غلطي کني؟- مي خوام بگم بازم بخونه- تو مي دوني اون الان چه حاليه ؟بدبخت بري اونجا سکه ي پولت مي کنه اون الان هيچي نمي فهمه - جهنم ..من..مي ...رم الميرادست شميم رامحکم گرفت تامانع رفتنش شوداماشميم به زورازپله ها سرازيرشد والميرا که نزديک پرت شدن بود دست اورا ول کرد ونرده ها را گرفت تاسقوط نکند.زير لب به شميم بدوبيراه گفت:- احمق ديوونه باترس ولرزدرهمان بالاي پله ها تماشاگربود.ازاضطراب تند تند ناخن هايش را مي جويد .شميم بي خيال راه مي رفت تا به نزديکي ارميا رسيد پشت سراوقرارگرفت وايستاد.لحظه اي بعد شروع کرد به دست زدن .ارميا باتعجب به عقب برگشت وباديدن قيافه ي خندان شميم خشمش رافرو خورد.- آفرين خيلي زشت خوندي !ارميا باصداي گرفته وخش داري گفت:- بروتواتاقت - واگه نرم ؟- گفتم برو - يه آهنگ ديگه بزن بعدمي رم - نه - خواهش مي کنم فقط يه دونه - نميشه - چرا؟ارميا کلافه وعصباني دستي ميان موهايش کشيد وباصدايي که عصبانيت درآن موج مي زد گفت:- چون من ميخوام چون دوست ندارم آهنگ بزنم چون داري عصبانيم مي کني پاشو برو- نمي خوام زوره ؟ارميا آنچنان نگاهي به شميم کرد که شميم ناخوداگاه ازآن همه جذبه ترسيد وته دلش خالي شد.اما بي خيال نگاهش کردتاشايد او ازرو برود.باديدن پارچ آب روي ميز چشمانش برق زدولبخندي شيطان روي لب هايش نشست.دستش را دراز کرد وپارچ را برداشت اما قبل ازآن پرسيد:- رئيس جون نمي خوني ؟- نه نه نه - آب چي نمي خواي؟- نه - نکمه وپارچ رابلند کرد وازسرتاپاي ارميا فروريخت.الميرا که ازبالا اين صحنه را مي ديد ازترس دستانش راروي دهانش گرفت تا جيغ نکشد.ارميا که ازاين رفتارشميم به شدت عصباني شده بود درحالي که ازسرولباسش آب مي چکيد دندانهايش را محکم روي هم فشارداد تا فرياد بکشد که صداي خنده ي شميم بلندشد:- چه خوشتلي قرميا جون ...عين موش آب چکيده ها!ارميا جلوآمد وباخشم يقه لباس شميم راکشيد واورا کمي بالا آورد.شميم احساس خفگي مي کر وازترس زبانش به سقف دهانش چسبيده بود.نزديک بودن صورت هردويشان باعث مي شد که شميم درچشمان طوسي ارميا خيره شود .مانند اين که ازدوگوي طوسي رنگ آتش زبانه مي کشيد.تحمل غم پنهان چشمهايش را که باخشم آميخته بود رانداشت ...چشمانش رابست که ........... صداي فرياد ارميا برسرش هوارشد .- ديگه نمي خوام ببينمت فهميدي؟نمي خوام ريختتو...ازجلو چشمام گمشو ...گمشو... دستانش را شل کرد وشميم رابه کناري هل داد.شميم چشمانش را بازکرد .ارميا رفته بود ...چشمانش شروع به سوختن کرد.اشکانش سرازير شدند ...دلش شکسته بود ..چشمان طوسي ...غم پنهان ...عشق وشکست ...کلماتي بود که تند تند درذهنش تکرار مي شد...چشمان ارميا وتصوير صورت زيبايش مانند پرده سينما ازجلوي چشمانش رد مي شدند.........چشمانش را باز کرد .الميراوارد اتاق شد.- بيداري؟- آره ساعت چنده ؟- بخواب تازه يه ربع به ظهرهشميم ازجا پريد.- چي ؟يه ربع به ظهر؟شرکت ...شرکت ..ديرم شده ..چرا بيدارم نکردي؟الميرا دست به کمرزد وطلب کارانه نگاهش کرد.شميم گفت:- چته ؟- که مي خواي بري شرکت ؟ - خب آره - به سلامت - تو هم مخت تاب برداشته هاازروي تخت بلند شدوبرس روي ميز آرايش رابرداشت .جلوي آينه ايستادو موهايش راشانه زد.. .اولين برس... دومين ..سومين برس ...يکدفعه دستش ازحرکت ايستاد.(....زبونم لال نکنه عاشق شدي... .رئيس جون نمي خوني .... چه خوشتلي قرميا جون... نمي خوام ريختتو ببينم ...گمشو... ازجلو چشام گمشو......) برگشت وبا حالتي که بيشترشبيه گريه کردن به الميرا نگاه کرد.- هان..حالا دوزاريت گرفت آره؟توچقد مخي آخه- حالا چيکارکنم؟- چيو؟- لِئوناردو داوين چيو! شرکتو مي گم- هيچي ديگه ازبيست متريشم رد نشو- يعني اخراج؟- آره ديگه شميم خودش را روي تخت انداخت وشروع به گريه کرد.الميرا که هم دلش سوخت وهم خنده اش گرفته بودگفت:- پاشو جمع کن ديوونه شوخي کردم شميم سرش رابالا کرد وهمانطور که دماغش رابالا مي کشيد گفت:- مرض داري؟- يه هم چين چيزي- يعني اخراجم نکرده ؟پس چراصبح بيدارم نکردي برم شرکت - اخراجت نکرده اما فک کنم اگه امروز مي رفتي حتما اخراج مي شدي- چرا؟- خب هنوز عصبانيه تا مي ديدت پرتت مي کردبيرون - يعني اگه فردا برم اخراجم نمي کنه؟- زهرمارتوهم مگه من تو کله پوک اونم که همه چيو بدونم - اگه ازکاربي کار بشم ؟چه غلطي کردم ديشب - همون ديگه خري خر- چرا ديشب انقد عصباني بود؟- شکست - عشق؟(پ نه پ شيشه !)- اوهوم - چندوقته ؟- چيو چندوقته ؟- شکستش - حدودا يکي دوسال - چرااينجور ي شد؟- شرمنده که ازجواب دادن معذورم خواستي ازخودس بپرس انقدم قشنگ جواب مي ده !- مي ترسي برم جاربزنم ؟- نه ..باورکن قسم خوردم ..من پيش اون خيلي خوش قولم - باشه عيب نداره - ببخشيد شميم جون - باشه توهم .ميگم چرا اين داداشت شعرتکراري مي خونه ؟مگه خودش شعر نمي گه ؟- نه ولي قبلا با يکي ازدوستاش که شاعر بود کار مي کرد اون براش شعر مي گفت ..فقط وفقط هم براي عشق ارميا ..ارميا سفارش مي کرد واون شعر مي ساخت ..ازوقتي اون دختر احمق ..منظورم عشقشه ..زد تو ذوقشو ودفتر شعراشو جلوش پاره کرد ..ارميا ديگه ازهرچي شعرواين چيزا بود برگشت ..اصلا ديگه طر اينجور چيزا نمي ره ..قسم خورده ديگه هيچ وقت احساسي نباشه ..حقم داره اون همه عشقش به بازي گرفته شد...ازاون وقت به بعدم به اصرار احسان دوستش بود که موسيقي رو کنا نذاشت وگرنه اون مي خواست ازهمه چيز دست بکشه ...بااين همه هنوزم عاشقشه ...شميم ازشدت ناراحتي لب زيرينش را گاز گرفت.دلش براي آن همه عشق دگرگون مي شد.به زور لبخند زد .- بي خيال الي جون ايشالله همه چي درست مي شه - اميدوارم ..کاش بشه - پاشو بريم من گشنمه - آخي بميرم يادم رفت برات بيارم پاشو بريم

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 14 دی 1394برچسب:, | 7:30 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود